ثابت قدم بودن و استوار کردن و استوار شدن قدم. (آنندراج). پی فشاردن. ثبات ورزیدن. پایداری کردن: یکی شاه گیلان یکی شاه ری که بفشاردندی گه جنگ پی. فردوسی. تنی را که بتوانی از جای برد بپرخاش او پی چه خواهی فشرد. نظامی. بنطع کینه بر چون پی فشردی درافکن پیل و شه رخ زن که بردی. نظامی. نشاید در آن داوری پی فشرد که دعوی نشاید در او پیش برد. نظامی. جهان کام و ناکام خواهی سپرد بخودکامگی پی چه باید فشرد. نظامی. بدادو دهش در جهان پی فشرد بدین دستبرد از جهان دست برد. نظامی. به هرجا که نیروی من پی فشرد مرا بود پیروزی و دستبرد. نظامی. در منزل مهر پی فشردند وآن نزل که بود پیش بردند. نظامی. نه پی در جستجوی کس فشردم نه جز روی تو کس را سجده بردم. نظامی. ، قدم نهادن. قدم زدن. (آنندراج)
ثابت قدم بودن و استوار کردن و استوار شدن قدم. (آنندراج). پی فشاردن. ثبات ورزیدن. پایداری کردن: یکی شاه گیلان یکی شاه ری که بفشاردندی گه جنگ پی. فردوسی. تنی را که بتوانی از جای برد بپرخاش او پی چه خواهی فشرد. نظامی. بنطع کینه بر چون پی فشردی درافکن پیل و شه رخ زن که بردی. نظامی. نشاید در آن داوری پی فشرد که دعوی نشاید در او پیش برد. نظامی. جهان کام و ناکام خواهی سپرد بخودکامگی پی چه باید فشرد. نظامی. بدادو دهش در جهان پی فشرد بدین دستبرد از جهان دست برد. نظامی. به هرجا که نیروی من پی فشرد مرا بود پیروزی و دستبرد. نظامی. در منزل مهر پی فشردند وآن نزل که بود پیش بردند. نظامی. نه پی در جستجوی کس فشردم نه جز روی تو کس را سجده بردم. نظامی. ، قدم نهادن. قدم زدن. (آنندراج)
کنایه از متوقف کردن کنایه از سرپیچی کردن بریدن رگ و پی پای انسان یا اسب و استر یا شتر با شمشیر، پی زدن، پی بریدن، پی برکشیدن، پی برگسلیدن تعقیب کردن، دنبال کردن، کاری را دنبال کردن، ادامه دادن
کنایه از متوقف کردن کنایه از سرپیچی کردن بریدن رگ و پی پای انسان یا اسب و استر یا شتر با شمشیر، پِی زَدَن، پِی بُریدَن، پِی بَرکِشیدَن، پِی بَرگُسَلیدَن تعقیب کردن، دنبال کردن، کاری را دنبال کردن، ادامه دادن
پایمال کردن. (آنندراج) ، رفتن: چه چاره ست تا این ز من بگذرد پی ام اختر بد مگر نسپرد. فردوسی. به شخّی که کرگس بدو نگذرد برو گور و نخچیر پی نسپرد. فردوسی. کافر کشته بهم برنهی و تابه تبت بسم باره بکافور همی پی سپری. فرخی
پایمال کردن. (آنندراج) ، رفتن: چه چاره ست تا این ز من بگذرد پی ام اختر بد مگر نسپرد. فردوسی. به شخّی که کرگس بدو نگذرد برو گور و نخچیر پی نسپرد. فردوسی. کافر کشته بهم برنهی و تابه تبت بسم باره بکافور همی پی سپری. فرخی
پایداری کردن. پافشاری کردن. پای فشردن. استقامت ورزیدن. استوار ماندن: بیاورد لشکر سوی خوار ری بیاراست لشکر بیفشرد پی. فردوسی. در ستمکارگی پی افشردند میگرفتند و خانه میبردند. نظامی. دگرباره از بخت امیدوار پی افشرد بر جای خویش استوار. نظامی. سکندر دران داوری گاه سخت پی افشرد مانند بیخ درخت. نظامی
پایداری کردن. پافشاری کردن. پای فشردن. استقامت ورزیدن. استوار ماندن: بیاورد لشکر سوی خوار ری بیاراست لشکر بیفشرد پی. فردوسی. در ستمکارگی پی افشردند میگرفتند و خانه میبردند. نظامی. دگرباره از بخت امیدوار پی افشرد بر جای خویش استوار. نظامی. سکندر دران داوری گاه سخت پی افشرد مانند بیخ درخت. نظامی
پی شمردن کسی را، مراقبت اعمال او کردن. حساب عمل و کار او داشتن: بدادو دهش دل توانگر کنید از آزادگی برسر افسر کنید که فرجام هم روزمان بگذرد زمانه پی ما همی بشمرد. فردوسی
پی شمردن کسی را، مراقبت اعمال او کردن. حساب عمل و کار او داشتن: بدادو دهش دل توانگر کنید از آزادگی برسر افسر کنید که فرجام هم روزمان بگذرد زمانه پی ما همی بشمرد. فردوسی
ثبات کردن. پای افشردن. پافشاری کردن. سخت ایستادن. استواری و ثبات قدم ورزیدن. ایستادگی کردن در سودا. (برهان). ایستادگی کردن در کاری: لشکر دیلم در آن حادثه پای بیفشردند. (ترجمه تاریخ یمینی). شاهی که ترا نعمت صد ساله بریزد گر بر در اونیم زمان پای فشاری. فرخی. وگر بپرسی ازین مشکلات مر ما را بپیش حملۀ تو پای سخت بفشاریم. ناصرخسرو. در دوستی رسول و آلش بر محنت پای می فشارم. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 276). و رجوع به پای و پا فشردن شود
ثبات کردن. پای افشردن. پافشاری کردن. سخت ایستادن. استواری و ثبات قدم ورزیدن. ایستادگی کردن در سودا. (برهان). ایستادگی کردن در کاری: لشکر دیلم در آن حادثه پای بیفشردند. (ترجمه تاریخ یمینی). شاهی که ترا نعمت صد ساله بریزد گر بر در اونیم زمان پای فشاری. فرخی. وگر بپرسی ازین مشکلات مر ما را بپیش حملۀ تو پای سخت بفشاریم. ناصرخسرو. در دوستی رسول و آلش بر محنت پای می فشارم. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 276). و رجوع به پای و پا فشردن شود
پافشردن. استقامت. ثابت قدم بودن. برجای خود استوار ماندن: روز آدینه که این حال افتاد او هر ساعتی میگفت که یک ساعتی پای افشارید تا نماز پیشین راست بدان وقت سواران آنجا رسیدند و مراد حاصل شد و لشکر سلطان برگشت. (تاریخ بیهقی). اکنون تو پای افشار بدین حدیث که گفتی تا بروی. (تاریخ بیهقی)
پافشردن. استقامت. ثابت قدم بودن. برجای خود استوار ماندن: روز آدینه که این حال افتاد او هر ساعتی میگفت که یک ساعتی پای افشارید تا نماز پیشین راست بدان وقت سواران آنجا رسیدند و مراد حاصل شد و لشکر سلطان برگشت. (تاریخ بیهقی). اکنون تو پای افشار بدین حدیث که گفتی تا بروی. (تاریخ بیهقی)
پی شمردن کسی را. مراقبت اعمال او کردن حساب کاراو را داشتنن: بداد و دهش دل توانگر کیندخ از آزادگی بر سر افسر کنیدخ که فرجام هم روزمان بگذرد زمانه پی ماهی بشمرد. (شا. لغ)
پی شمردن کسی را. مراقبت اعمال او کردن حساب کاراو را داشتنن: بداد و دهش دل توانگر کیندخ از آزادگی بر سر افسر کنیدخ که فرجام هم روزمان بگذرد زمانه پی ماهی بشمرد. (شا. لغ)